سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید : مرتبه
تاریخ : پنج شنبه 89/7/29
مهمانی در مهتاب
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابی

رزا غرشی حیوانی از گلو خارج کرد : گوشت! در حسرت یک کمی گوشت هستیم!

تریستان یک قدم جلو آمد . پنجه گرگ مانند خود را بالا آورد و آماده حمله شد
قلبش به شدت می تپید . جوشش خون در رگ هایش را حس می کرد و صدای قلبش را می شنید در چنین شب هایی هیجان شدیدی بر او غالب می شد
گرسنگی ...فوران احساسات حیوانی .. و نیاز ولع گونه به حمله کردن و دریدن!
انجلا صورتش را با دست هایش پوشانده بود و جیغ کشید
خواهش می کنم....خواهش می کنم....نه!
تریستان روی پاهای جلویش خم و آماده جهیدن شد
در این لحظه صدای بلند زنگ در او را متوقف کرد
تریستان و رزا در حالی که قلب هایشان به شدت می تپید در جا خشکشان زد
یک باز دیگر صدای زنگ در شنیده شد
صدای امرانه از ان طرف در گفت: در را باز کنید ...پلیس
تریستان وحشت زده پشت رزا مخفی شد
اقای مون فریاد زد: خدا را شکر، خدا را شکر! نجات پیدا کردیم و به سرعت از کنار دو آدم گرگ گذشت و به طرف در جلو دیود
نرسیده به در فریاد زد: آه خدا را شکر...
مامور پلیس از پشت در گفت: باز کنید
آقای مون جواب داد : نمی تونم زبونه گیر کرده
افسر پلیس گفت: پس ما درو می شکنیم
صدای برخورد جسم سختی با در شنیده شد و در لرزید اما باز نشد.
دوباره و این باز با شدیدتر ین ضربه. قفل شکست و در با شدت باز شد
دو افسر پیس با یونیفورم آبی به داخل اتاق دیودند مایکل مون پشت سر آنها
بود هر دو مامور پلیس قدی بلند وهیکلی به ظاهر نیرومند داشتند یکی از آنها
موی بلند و قرمز رنگی داشت که از زیر کلاهش روی شانه هایش ریخته بود
مامور مو قرمز در حالی که با کنجکاوی اطراف اتاق را می کاوید گفت:
یکی بگه این جا چه خبره!
مایکل به طرف پدر و ماردش دوید و گفت: من از طرق پنجره زیر زمین رفتم بیرون
چاره ای نداشتم و باید به پلیس می گفتم...من نمی تونستم اجازه بدم که شما
دوباره این کارا رو تکرار کنید نمی تونستم اجازه بدم شما این بچه ها رو با
بازی های وحشتناک هالویین خودتون شکنجه بدید.
آقای مون فریاد زد.: شما شما نمی فهمید... و رویش را به طرف تریستان و رزا
کرد و با انگشتی لرزان به انها اشاره کرد و گفت: اونا اونا وقعی هستن
انجلا هم گفت: بله اون دو تا ! اونا آدم گرگ های واقعی هستن
موجی از ترس سراپای تریستان را فرا گرفت. به سرعت ارواره اش را که باز بود
بست و بدون توجه به سینه اش که به شدت بالا و پایین می رفت در کنار رزا به
داخل سایه عقب نشینی کرد
آقای مون گفت: اونا رو دستگیر کنید! زود باشید ى بگیریدشون
اونا ادم گرگای واقعی هستند بگیرید شون!
مامور پلیس به طرف تریستان و رزا نگاه کردند
تریستان احساس کرد موهایش در حال سیخ شدن هستند عضلاتش را منقبض کرد و آماده حمله شد.
افسر مو قرمز نگاهی به رزا و تریستان انداخت و گفت: چه لباس های هالویین قشنگی
و پسپ هر دو افسر پلیس به طرف آقا و خانوم مون چرخیدند
انجلا فریاد کشید: ولی اونا لباس هالویین نیست! او دو تا ادم گرگ واقعی هستن
مایکل با عصبانیت گفت: مادر بس کن.! من مشکل شما دو تا رو برای این دو افسر
پلیس تعریف کردم .بهشون گفتم که شما و پدر عاشق این هستید که بچه ها رو تا
حد مرگ بترسونید
آقای مون با لحنی که در ان التماس بود فریاد زد: خواهش می کنم به حرفم گوش کنید! این بار واقعیه شما باید حرفامو باور کنید
هر دو مامور پلیس دستبند هایشان را از کمر باز کردند یکی از آنها گفت: شما دو تا می خوایید بی درد سر و بی سر و صدا با مابیایید؟
آقای مون فریاد زد: خواهش می کنم گو ش کنید
و انجلا اشک ریزان گفت: شما دارید اشتباه بزرگی می شید!
باور کنید ما این قصه رو از خودمون در نیاوردیم او ن دو تا هر دو ادم گرگ هستن
افسر مو قرمز با تمسخر گفت: اره درست میگی و منم پسر فرانکشتاین هستم!
هر دو افسر با یک حرک ت سریع دستبند ها را به مچ دست های آقا و خانم مون قفل کردند
مایکل غمگینانه سرش را تکان داد و اهسته به والدینش گفت: من واقعا
متاسفم..ولی اره ای دیگه نداشتم. نمی تونستم احازه بدم که شما به این
کارتون ادامه بدین
پلیس رو به تریستان و دوستانش کردند و پرسیدند: شما اوضاعتو روبه راه؟
هر چهار نفر سرشان را به پایین حرکت دادند
قلب تریستان به شدت می تپید ضعف گرسنگی معده او را به مالش در آورده بود با
تمام وجود می خواست سرش را عقبل ببرد و زوزه بکشد می خواست دندان هایش را
در چیزی نرم و آبدار فرو کند
با خود گفت: من به غذا نیاز دارم...در واقع هوس گوشت کرده ام . حسم گرگی او
در اثر این عطش و ولع می لرزید اما هر طور بود حلوی خود را گرفت.
مایکل مون به طرف چهار همکلاسی رفت و گت: من در مورد پدر و مادرم از شما
معذرت می خوام ولی اونا مشکل دارن و حالشون چندان خوب نیست یه کم مشکل روحی
دارن.
آقای مون از آن طرف اتاق فراید زد تو داری اشتباه بزرگی مرتکب می شی !
شماها دارید احازه می دید دو تا آدم گرگ واقعی از چنگتون در برن!
پلیس ها آقای مون را که به شدت مقاومت می کرد کشان کشان به طرف در می بردند
مایکل ادامه داد : پدر و مادر من از یک شهر به شهر دیگه میرن و هر سال بچه
ها رو به مهمونی واقعا وحشتناک هالویین خودش دعوت می کنن. ولی این بازی ها
بیش از حد وحشتناک هستن اونا بچه ها رو توی خونه زندانی می کنن و اونا رو
وا می دارن که چیزای نفرت انگیز و تهوع آور بخورن
رزا آهسته گفت: واقعا غم انگیزه! و بایکه ای از بزاق از کنار پوزه اش جاری شد. به سرعت با پشت دست پشمالوی خود آن را پاک کرد
مایکل گفت: بله ..خیلی غم انگیزه!... و قار وقور معده اش بدن او را لرزاند
انجلا فریاد کشید: ولی یه نگاه به او ن دو تا بچه بندازید!اونا گرگ هستن! اونا گرگای واقعی هستن
افسر موقرمز گفت: خیلی مغذرت می خوام خانم! شما این کلک کهای احمقانه رو بیش از حد تکرار کردید
و ادر حالی که آقا و خانم مون را به سمت در هدایت می کرد به مایکل گفت:
پسرم بهتره با ما بیای..شما بچه ها خودتون می تونید به خونه هاتون بید
تریستان به سرعت گفت: مشکلی نیست
در این لحظه بلا که بالاخره توانست بود صدایی از گلویش خارج کند با صدای که
گویی از ته چاه بیرون می آید فریاد زد: نه صبر کنید ری و من امنیت
نداریم..ما...
و ری که به تریستان و رزا خیره شده بود فراید کشید: ما به کمک احتیاج داریم
اما خیلی دیر شده بود در پشت سرخ انواده مون و دو افسر پلیس بسته شد
اکنون سکوتی سنگین بر همه جا حاکم بود
بلا و ری با چهره هایی رنگ پریده از شدت ترس عقب عقب رفتند .
بلا من و من کنان گفت: آقا و خانم مون دیوونه نبودن. اونا درست می گفتن. شما دو تا واقعا ادم گرگ هستید
ری دست راستش را بالا اورد و گفت: قسم می خورم که بال و من هیچ کس حرفی نزنیم..قول میدیم که راز شما رو تا آخر عمر حفظ کنیم.
در خمان حال که تریستان و رزا به انها نزدیک می شدند هر دو از شدت ترس سراا می لرزیدند
بلا التماس کنان گفت:« بذارید ما بریم. ما به هیچ کس حرفی نمی زنیم فسم می خورم که یک کلمه هم به کسی چیزی نگیم!
شکم تریستان دوباره قار و قور کرد. دندان های تیز و آغشته به بزاق خود را لیسید
ری گفت: ما ها دوست هستیم ...مگه نه؟ با هم دوست هستیم؟
تریستان غرید: اره درسته..دوست هستیم .بنابراین زود باشید راه بیفتید.
ری به سختی آب دهانش را فرو داد و گفت:‌می تونیم بیم؟ یعنی جدی گفتی؟
تریستان در حالی که عضلاتش منقبض و پاهایش اماده جهیدن بود گفت: البته !
البته! ما با هم دوست هستیم لذا رزا و من سعی می کنیم با شما منصفانه رفتار
کنیم. حالا شروع به دویدن کنید....ما به شما ده ثانیه مهلت میدیم.....!

(پایان)





ارسال توسط صادق خدری
آرشیو مطالب
امکانات جانبی

بازدید امروز: 21
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 22276

لینک های روزانه

دانلود فیلم

سایت ساز رایگان

بهراد آنلاین

کلیپ موبایل

دانلود فیلم

نرم افزار موبایل

قائم پرس