سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید : مرتبه
تاریخ : پنج شنبه 89/7/29
مهمانی در مهتاب
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابی

تا تریستان به خود آمد دید که در دست هیولا اسیر است شروع به دست و پا زدن کرد و با تمام وجود سعی کرد خود را از چنگ او خلاص کند.

سپس ناگهان متوججه شد که
هیولا خیلی سبک است سبک تر از آنکه یک موجود زنده باشد از جا بلند شد و
نشست و با یک حرکت سریع به راحتی هیولا را از روی خود به عقب پرتاب کرد. از
جا بلند شد و مدتی به آن موجود زشت خیره شد فقط یک لباس هالویین بود که بر
تن یک حیوان غول پیکر پر شده از کاه پوشانده بودند چیزی نبود جز یک سگ
بزرگ ساباب بازی که یک نقاب پلاستیکی ترسناک بر صورت داشت.
متوجه شد که صدای هیولا حتما باید روی یک نوار یا چیزی ضبط شده باشد.
به طرف دوستانش چرهید همگی به مجسمه هیولا خیره شده بودند همه به سختی نفس می کشیدند و آثار ترس در چهره هایشان هویدا بود.
تریستان متوجه شد که آنها هم گول خورده اند.
آقای مون همه آنها را ترسانده بود.
ری گفت: شرط می بندم در تمام گوشه و کنار و سوراخ سنبه های این خونه حقه های مثل این برامون تدارک دیده .
بلا گفت: به نظر می رسه که آون می خواد ما رو تا حد مرگ بترسونه ولی
چرا؟...چرا این کارو با ما می کنه؟ اون که واقعا فکر نمی کنه که یکی از ما
آدم گرگ باشیم....می کنه؟
رزا به داخل اتاق بعدی سرک کشید و با صدای لرزانی گفت: خبر بد! این جا در پشتی نداره.
تریستان به طرف او رفت و از روی شانه او به داخل اتاق نگاه کرد یک اتاق
نشیمن کوچک بود یک کاناپه یک میز کوچک عسلی دو مبل راحتی و یک دستگاه
تلویزیون در کنار دیوار مقابل , تنها اثاثیه اتاق را تشکیل می دادند.
از میان میله های پنجره اتاق نشیمن قرص کامل ماه دیده می شد اکنون کاملا بالا آمده بود.
با خود فکر کرد : نیمه شب دارد نزدیک می شود.
آقای مون از قسمت جلوی خانه صدا زد: بچه ها کجا هستید؟ به اتاق پذیرایی برگردید. وقت خودتون رو با تلاش برای فرار کردن هدر ندید.
بالا نجوا کنان گفت: اون اون داره دنبالمون میاد. و چشمان وحشت زده اش گوشه و کنار را کاویدند و دنبال مکانی برای فرار می گشتند.
و یا برای مخفی شدن.
آقای مون دوباره صدا زد بچه ها منو عصبانی نکنید فراموش نکنید که این قراره یه مهمونی باشه!
آنجلا از قسمت جلوی خانه صدا زد: خواهش می کنم اونو عصبانی نکنید بچه ها هر
چی میگه انجام دهید شما نمی دونید وقتی عصبانیه چطوری می شه
رزا با حالتی عصبی و مضطرف نگاهی به بالا و پایین راهرو انداخت و آهسته گفت: حالا چه کار کنیم؟
تریستان یک تلفن سیاه رنگ را روی میز کنار کاناپه دید.
نفس زنان گفت: شاید ما نتونیم فرار کنیم ولی می تونیم کمک بخواییم
به سرعت وارد اتاق نشیمن شد و گوشی تلفن را برداشت دکمه ایفون را زد و صفحه آن روشن شد.
در همان حال که شماره اورژانس 911 را می گرفت دستش می لرزید.
در دل مرتب دعا می کرد زود باشید خدا کنه هر چه زودتر یه نفر جواب بده
صدای قدم های سنگین آقای مون را می شنید که هر لحظه نزدیک تر می شد صدای یک زن از پشت تلفن شنیده شد.
الو خواهش می کنم بفرمایید!
تریستان سرش را به تلفن نزدیک کرد و شتاب زده تقریبا فریاد کشید خواهش می
کنم کمک کنید این یه وضعیت اضطراریه ما در این جا زندانی شدیم
صدای زن جواب داد زندانی؟ ممکنه لطفا ادرس اونجا را بدید؟
تریستان سعی کرد ادرس را به یاد آورد ولی متوجه شد که ذهنش کاملا خالی است
بالاخره آدرس یادش آمد و در حالی که گوشی را محکم به گوشش چسبانده بود
نشانی خانه مون را به آن زن داد
زن پرسید: و شما می گویید که در آن خانه زندانی شده اید؟
تریستان با عجله گفت: بله هر چهار نفرمان او به ما اجازه بیرون رفتن از این
جا رو نمیده خواهش می کنم عجله کنید شما باید مارو نجات بدید
زن گفت: خیلی متاسفم خیلی دوست داشتم کمکتون کنم ولی نمی تونم یکی از شما یه آدم گرگه.

(ادامه دارد......)





ارسال توسط صادق خدری
آرشیو مطالب
امکانات جانبی

بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 22346

لینک های روزانه

دانلود فیلم

سایت ساز رایگان

بهراد آنلاین

کلیپ موبایل

دانلود فیلم

نرم افزار موبایل

قائم پرس