سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید : مرتبه
تاریخ : پنج شنبه 89/7/29
مهمانی در مهتاب
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابی

وقتی مایکل مون قدم به داخل
روشنایی گذاشت همه یکه خوردند او سعی کرده بود آرایش خون اشام گونه را از
صورت خود اک کند اما لکه های سفید......


همچنان در بعضی قسمت های
گونه ها و چانه اش دیده می شد موهایش همچنان در بعضی قسمت های گونه ها و
چانه اش دیده می شد موهایش همچنان به پشت سر ش چسبیده بود اکنون او شلوار
جین و بلوز خاکستری به تن داشت.
با اشاره سر ، پله ها را نشان داد و گفت: من....من فکر کردم شما پدر و مادر من هستید.
تریستان گفت: اونا هر لحظه ممکنه برس تو باید به ما کمک کنی
مایکل گفت: من سعی کردم بهتون هشدار بدم شما باید به حرفم گوش مید ادید
رزا گفت: ما او ن موقع نمی دونستیم ما از کجا می دونستیم که پدر و مادر تو....
مایکل حرف او را قطع کرد و گفت: اونا قلا هم این کار رو کردن
تریستان گفت: یعنی می خوای بگی اونا یه ادم گرگ واقعی به دام انداختن؟
مایکل جواب داد: اونا هر سال این کار رو می کنن. این بار خیلی سعی کردم جلوشونو بگیرم . واقعا سعی کردم ولی اونا گوش ندادن
ری پرسید ما چه طوری می تونیم از این جا بیرون بریم؟ می تونی کمک کنی من به اون پنجره برسم؟
مایکل ابروهایش را در هم کشید و نگاهی به پنچره انداخت و گفت: اون پنجره باز نمی شه شما باید شیشه رو بشکنید ولی دیگه فرصت ندارید
او نگاهی به دست رزا انداخت و با مشاهده زخم دستش آثار ترس در صورتش هویدا شد. اون زخم....نگو که به واسطه....
رزا گفت: یه چیزی که پدرت به او پلاگ می گفت منو گاز گرفت. اونا توی یه جغبه بزرگ بودن پدرت گفت که....
مایکل وحشت زده پرسید: اونا رو به جعبه برگردوند؟ این باز که نداشت فرار کنن؟
تریستان گفت: همه شون فرار کردن. چه فری می کنه ؟ ما باید عجله کنیم ما.....
مایکل مون در حالی که سرش را نومیدانه تکان می داد گفت: اوه خدای من! خیلی
بد شد...واقعا بد شد...حالا اونا تبدیل به یه مشت شکارچی می شن... و به دست
رزا خیره شد و گفت: به خصوص حالا که طعم خون رو چشیدن......اونا بعد از
مدت کوتاهی دوباره به گوشت نیاز پیدا کنن. درسته که خیلی کوچک هستن ولی
خیلی خطرناک و مرگبار می شن.
تریستان با شنیدن صدای خش خش آرامی از جا پرید.
به طرف صدا برگشت و آنها را دید هر پنج پلاگ در سکوت کامل از جهات مختلف به طرف آنها می آمدند.
تیغ های تیره آنها سیخ شده بودند چشم های ریز شان از میان تیغ ها درخششی سرد و بی رحمانه داشتند.
با شروغ حمله پلاگ ها مایکل پشت یک توده جعبه های مقوایی سنگر گرفت
هر پنج جانور به یکباره از جا پریدند و همراه با جیغ های بلند به طرف آنها شیرجه می رفتند
یکی از آنها با حلوی سینه تریستان برخورد کرد و در همانجا ماند و او وحشت زده فریاد زد : آخ!
چنان دردی در سینه اش پیچید که گویی سوزن بزرگی را در آن فرو کردند
جانور کوچک را با هر دو دست گرفت و خواست او را از تن خود جدا کند و سپس همراه با فریادی دیگر آن را به طرف دیگر زیر زمین پرتاب کرد
بلا جیغ زد کمک یه نفر کمک کنه
او داشت با یک پلاگ که به موهایش چسبیده بود دست و پنجه نرم می کرد: آخ!و.....دندونشو توی سرم فرو کرده
دو تا از پلاگ ها به پاچه شلوار تنگ ری حمله ور شده بودند او مرتب پایش را در هوا تکان می داد و لگذ می انداخت تا آنها را دور کند
در این لحظه تریستان راه پله دیگری ار دید که در تاریکی ان طرف زیرزمن از نظر مخفی مانده بود فریاد زد از این طرف بیاید
با مشاهده یکی از پلاگ ها که به طرف او خهیز برداشت جا خالی داد و پلاگ از روی سرش گذشت و محکم به دیوار سنگی روبه رو خورد
تریستان شروع به دویدن به طرف راه پله کرد وقتی رویش را برگرداند رزا را
دید که به بلا کمک می کرد تا پلاگ را از لای موهایش بیرون آورد هر چهار
نفرشان با سرعت به طرف پله ها دویدند و پله ها را دو پله یکی بالا می رفتند
تریستان رویش را برگرداند و دید که هر پنج جانور کوچک در حال تعقیب آنها
هستند در حالی که تیغ هایشان سیخ شده بود روی کف زیر زمین سر می خوردند و
پیش می آمدند
تریستان نفس نفس زنان در بالای پله ها را باز کرد و بیرون پرید راهروی
تاریکی که وارد آن شده بود و در هر دو طرف اتاق هایی داشت تریستان از یک
اتاق مطالعه کوچک یک حمام و سپس اتاق های خواب گذشت
رزا که از نفس افتاده بود گفت؟: این راهرو به کجا ختم می شه؟
راهرو ناگهان در مقابل یک در بلند و تیره رنگ به انتها رسید هر چهار نفر در
حالی که چنان به شدت نفس نفس می زدند که صدای نفس هایشان شنیده می شد در
مقابل در متوقف شدند
وقتی به پشت سرشان نگاه کردند پلاگ ها را دیدند که در یک صف به طرف آنها می آمدند
بلا وحشت زده گفت: زود باش باز کن...عجله کن!
تریستان دستگیره را گرفت اما صدایی که از آن طرف در شنیده می شد او را یک قدم به عقب پراند
صدای برخورد چیزی سنگین با در شنیده شد
همچنین صدای کشیدن پنجه انوری بر روی زمین را شنید
و صدای نفس نفس یک حیوان و به دنبال آن موجودی که پشت در بود دوباره خود را به در کوبید.
و در پی آن عرش یک حیوان شنیده شد
دهان بلا از ترس باز مانده بود با صدایی لرزان گفت: نه صبر کن بازش نکن تریستان
آنها باه صدای خراشیده شدن پنجه بر روی زمین و غرش های نامفهوم در پشت در گوش دادند
ری من و من کنان گفت: آدم گرگ! مثل این که قبلا یه دونه گرفتند مطمئنم که یه آدم گرگ اون تو زندانیه
بلا دوباره گفت: بازش نکن
صدای غرش دیگری شنیده شد
تریستان رویش را برگرداند پلاگ ها اکنون خیلی به آنها نزدیک شده و اماده پریدن به ست آنها بودند
گیر آفتاده بودند چاره دیگری نداشتند
تریستان دستگیره را گرفت نفسش را در سینه حبس کرد دستگیره را چرخاند و در را به طرف خود کشید.

(ادامه دارد....)





ارسال توسط صادق خدری
آرشیو مطالب
امکانات جانبی

بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 22329

لینک های روزانه

دانلود فیلم

سایت ساز رایگان

بهراد آنلاین

کلیپ موبایل

دانلود فیلم

نرم افزار موبایل

قائم پرس