سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید : مرتبه
تاریخ : پنج شنبه 89/7/29
مهمانی در مهتاب
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابی

آقای مون گفت من و همسرم همین آلان بر می گردیم باید مقدمات بازی بعدی رو آماده کنیم ولی....
تریستان حرف او را قطع کرد و گفت: آقای مون ما واقعا .....

دیگه باید بریم نمی تونیم خیلی بمونیم پدر و مادرمون نگران می شن که چه اتفاقی برامون افتاده
آقای مون وانمود کرد که تریستان اصلا حرف نزده است و همچنان در ادامه
حرفهایش گفت: ولی وقتی من و انجلا در بیرون از اتاق مشغول اماده کردن وسایل
هستیم سعی نکنید از این جا خارج شوید.
آنجلا که لبخندش هرگز محو نمی شد و به نظر می رسید که روی صورت گرد و صورتی
رنگش ماسیده باشد گفت: هیچ راهی برای خروج نیست. لذا وقت خودتونو با تلاش
برای فرار کردن هدر ندید.
وقتی به دنبال شوهرش از اتاق بیرون رفت بال هایش به دو طرف چهارچوب گیر کردند.
به محض این که آنها از تاق خارج شدند تریستان رو به بقیه کرد و گفت: زود باشید...حتما یه راه خروج وجود داره
وی دست هایش را مشت کرد و با عصبانیت گفت: او اجازه نداره این کار و با ما بکنه اینا هردوشون دیونه هستن
بالا گفت: همه اینا باید یه شوخی احمقانه باشه واقعا احمقانه
رزا پرسید آیا اونا واقعا فکر می کنن که یکی از ما در نیمه شب به گرگ
تبدیل می شیم؟ یعنی واقعا فکر می کنن که یه آدم گرگ رو می گیرن و توی اون
قفس زندانی می کنند؟
تریستان گفت: البته که نه. اونا فقط سعی دارن ما رو بترسونن...
سپس آب دهانش را قورت داد و افزود ...و ظاهرا موفق هم شدن من که خیلی ترسیدم.
بلا گفت: من همین طور. یعنی مقصودم اینه که اگه اونا واقعا دیوونه باشن معلوم نیست که چه کارهای دیگه ای ممکنه ازشون سر بزنه!
ناگهان ری پرسید: راستی مایکل کجا رفت؟
تریستان گفت: یادتون هست؟ اون سعی داشت که به ما هشدار بده او مرتب به ما
گفت که مواظب باشید و آخرین بار هم گفت که به این جا نیاییم!
رزا گفت: ما داریم وقتمونو تلف می کنیم زود باشید. .. بریم در جلو رو امتحان کنیم..
همگی به طرف در جلو دویدند.
تریستان اولین کسی بود که به آن رسید و دستگیره را چرخاند ولی باز نمی شد.
قفل را امتحان کرد سپس دوباره سعی کرد دستگیره را بچرخاند.
بالاخره گفت: قفله .زبونه قفل تکون نمی خوره و سپس با هر دو دست سعی کرد زبانه فلزی سنگین را به عقب براند....اصلا نمی شه!
ری به طرف پنجره جلو شتافت. پایش به یک کدوی تو خالی شده گرفت و کدو واژگون شد و شمع داخل آن با صدای هیس ملایمی خاموش شد.
ری با هر دو دست میله های فلزی جلوی پنجره را چسبید و شروع به زور زدن کرد.
پس از لحظه ای گفت: خیلی محکمخ زورم نمی رسه از جا تکونش بدم.
رزا به طرف پنجره دیگری رفت و پرده را عقب زد وحشت زده گفت: جلوی اتین یکی هم میله کار گذاشتن.
انگشتانش را دور میله ها حلقه کرد و با قدت تمام آنها را کشید. سعی داشت آنها را از هم جدا کند.سپس سعی کرد میله ها را بالا بکشد.
ولی هیچ یک از کارهایش فایده ای نکرد و میله ها قرص و محکم سر جای خود باقی ماندند.
تریستان گفت: در پشتی!...شاید در پشتی رو قفل نکرده باشن
رزا چرخی به دور خود زد و گفت: ولی از کدوم طرف؟...سپس به راهروی پشت سرش اشاره کرد و گفت: از این طرف
ری گفت: این جا یه راهروی دیگه هست. و به راه افتاد دوان دوان از میان
انبوه تار عنکبوت های مصنوعی و از زیر تزئینات سیاه و نارنجی به طرف انتهای
راهروی دیگر دوید .تریستان و دختر ها هم به فاصله ای نزدیک به او وی را
تعقیب می کردند . قلب تریستان به شدت می تپید. دهانش آنقدر خشک شده بود که
نمی توانست آب دهانش را قورت دهد. در دل دعا کرد که دری پیدا کنند که باز
باشد.
راهرویی که در آن بودند تنگ و تاریک بود کفش هایشان روی زمین سخت راهرو غژغژ می کرد. راهرو به یک در چوبی بسته منتهی شد.
بالا با صدای لرزان پرسید: این در به کجا باز می شه؟
ری گفتک تنها یه راه وجود داره که بفهمیم...اونم اینه که بازش کنیم.
و دستگیره را گرفت و چرخاند و در باز شد.
هورا به خودم
یک هیولای بزرگ با دندان های تیز و چشمان درشت خون گرفته از آن بیرون پرید.
همراه با صدایی تیز و بلند بر روی تریستان فرود آمد و همراه یکدیگر با زمین برخورد کردند
رزا جیغ کشید: آه نه...خدایا نه!!!!!!!!!!

ادامه دارد...( جذاب و خواندنی)





ارسال توسط صادق خدری
آرشیو مطالب
امکانات جانبی

بازدید امروز: 14
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 22337

لینک های روزانه

دانلود فیلم

سایت ساز رایگان

بهراد آنلاین

کلیپ موبایل

دانلود فیلم

نرم افزار موبایل

قائم پرس