سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید : مرتبه
تاریخ : پنج شنبه 89/7/29
مهمانی در مهتاب
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابی

آقای مون چشم هایش را رو به
تریستان تنگ کرد و در حالی که به دقت سراپای او را برانداز می کرد متفکرانه
گفت : من هنوز به تریستان مشکوکم.


تریستان لرزید.
با خود فکر کرد: تمام این ها خواب و خیال است. و نمی تواند واقعیت داشته باشد.
از پنجره بیرون را نگاه کرد. قرص ماه کامل در پهنه آسمان سیاه شب می درخشید.
تریستان با خود فکر کرد که دارد خیلی دیر می شود.
آقای مون متفکرانه چانه اش را مالید و گفت: ولی البته بلا هم می تواند باشد.
بلا حیرت زده گفت: چی؟ من؟
آقای مون به همسرش گفت: وقتی زوزه می کشید درست مثل این بود که قبلا این کارو کرده.
آنجلا گفت: با نظرت موفقم.
آقای مون چند بار سرش را به بالا و پایین تکان داد و سپس در حالی که همچنان
نگاهش به بالا دوخته شده بود گفت: در همان حال که به او گوش می دادم او را
پوشیده از پوست گرگ در نظر مجسم کردم که داشت چهار دست و پا می دوید و
رویش را به ماه کرده بود و زوزه می کشید… و سپس …سپس او را در حال حمله و
آسیب رساندن به یک قربانی بی گناه….
بلا فریاد زد: چنین چیزی حقیقت نداره!
رزا دستش را دور شانه های لرزان او حلقه کرد و آهسته در گوشش گفت: ناراحت نباش بلا…اجازه نده با این حرکات و حرفا تو رو بترسونه.
بلا هق ق کنان گفت: این شوخی خیلی بدیه هیچ چیز این شوخی انسانی نیست.
آقای مون فریاد زد : این یه شوخی نیست! خیلی هم جدیه اگه خودت قربانی یه
آدم گرگ بودی هیچ وقت اونو شوخی تلقی نمی کردی! اگه خودت توسط یک موجود گرگ
نما و خشمگین تکه تکه می شدی ، اونوقت به اینا شوخی نمی گفتی!
آنجلا گفت: عزیزم یه خورده آروم تر باش یه نفس عمیق بکش…. تو که خودت می دونی چه طوری می شی.
آقای مون نگاهی به ساعت روی میز انداخت و گفت: ده و پانزده دقیقه! دیگه
چیزی نمونده! آدم گرگ ما به زودی شروع به تغییر می کنه… و وقتی اون به دام
بیفته بقیه آزاد می شن و می تونن برن خونه هاشون.
ری فریاد زد : شما باید همین حالا بذارید ما بریم خونه هامون! اینا چیزی جز تلف کردن وقت نیست.
بلا با صدایی لرزان گفت: تو برای این کارت بهای سنگینی خواهی پرداخت.
آقای مون یک بار دیگر به توده پوست های روی زمین اشاره کرد و در حالی که به
طرف در به راه می افتاد گفت: این همون چیزیه که اونا هم می گفتن! فکر می
کنم وقت آزمایش بعدیه.
لحظاتی بعد با یک جعبه میخکوب شده چوبی برگشت و روی جعه با حروف درشت و
سیاه نوشته شده بود: شکستنی .و روی یک برچسب بر روی یکی از پهلوهای جعبه با
حروفی کوچک تر کلمات جزیره برنئو دیده می شد.
آقای مون جعبه را روی زمین رها کرد از جیب پشت شلوارش یک میخ کش بیرون آورد و شروع به باز کردن در جعبه کرد.
در همان حال که به در جعبه ور می رفت گفت: فکر می کنم این کوچولوهای عزیز براتون حالب باشن. اوا رو از دریاهای جنوب فرستادن.
تریستان صدای جیرجیر ملایمی را از د داخل جعبه می شنید. نمی دانست در داخل ان چیست فکر کرد شاید نوعی حیوان باشد.
آقای مون با یک فشار محکم در جعبه را کند و ان را بلند کرد.
و همزمان با بیرون پریدن چهار موجود کوچک قهوه ای رنگ از جعبه فریاد زد: هی!....نه!
موجوداتی کروی شکل و تقریبا به اندازه یک توپ تنیس بودند. وقتی می دویدند خارهای بلند و نوک تیزشان به فرش کشیده می شد.
تریستان پرسید: اینا جوجه تیغی هستن؟
آقای و خانم مون به دنبال آنها می دویدند. انجلا روی زمین شیرجه رفت و با یک حرکت سریع سعی کرد یکی از آنها را بگیرد
آما جانور شبیه جوجه تیغی از چنگ او فرار کرد و در راهرو از نظر ناپدید شد.
آنجلا در حالی که یک مشت تیغ قهوه ای رنگ در دست دشات از جا بلند شد و با ناراحتی گفت: همه شون دارن فرار می کنن!
آقای مون در یک دایره به دنبال آنها می چرخید. و کم مانده بود که یکی از
آنها را بگیرد اما چهار موجود کروی شکل هر کدام در جهتی مختلف از اتاق به
بیرون فرار کردند.
تریستان صدای آنها را در راهروی پشتی می شنید.
آقای مون به طرف جعبه رفت و روی آن دولا شد . نگاهی به داخل آن انداخت و با
شادی کودکانه ای گفت:آهان! یکی از این موجودات عزیزنتونسته فرار کنه.
دستش را به داخل جعبه برد و جانور کوچک گرد را بیرون آورد و محکم بین دستهایش نگه داشت. گفت: تو می خواستی بمونی و بازی کنی مگه نه؟
تریستان به دقت به آن موجود نگاه کرد او را به یاد گرزهای جنگی قدیم می
انداخت که در فیلم های دیده بود گرد و پوشیده از خارهای بلند صدرتش کاملا
در پشت تیغ هایش از نظر مخفی بودند.
آقای مون در حالی که موجود تیغی مانند را با احتیاط جلوی خود گرفته بود ان
را به نزد تریستان و دوستانش آورد و در حالی که چشم هایش از هیجان برق می
زدند لبخندی زد و گفت: موجود کوچک قشنگیه مگه نه؟
سپس گفتک به این موجود کوچکی که میبینید میگ پلاگ از جزیره برنئو هزاران کیلومتر دورتر از این جا آومده.
بلا با ترس و احتیاط به آن نگاه کرد و سپس با صدای ضعیف و لرزان از ترس پرسید ما قراره با او ن چه کار کنیم؟
لبخند آقای مون گسترده تر شد در حالی که با یک انگشت تیغ های موجودی را که
در دست داشت نوازش می داد گفت: پلاگ جونوری آروم خوش اخلاق و مهربونه
..ببینید چقدر دوست داره نوازشش کنن!
پلاگ را بالا آورد و نزدیک صورت بلا نگه داشت او همراه با فریاد کوتاهی از وحشت سرش را عقب کشید.
آقای مون گفت: پلاگ فقط یه دشمن طبیعی داره.آدم گرگ. این جونور در اکثر
اوقات آروم و بی آزاره ولی اگه یه آدم گرگ نزدیکش باشه به او حمله می کنه…
به همین دلیل مردم برنئو از این موجودات کوچک برای شکار آدم گرگ استفاده می
کنن.
آنجلا در حالی که به این طرف اتاق می آمد گفتک محبت دیگه کافیه بذار پلاگ رو دور بچرخونیم و ببینیم کدوم یک از اینا آدم گرگ هستن.
تریستان در حالیک ه یک قدم به عقب بر می داشت گفت: دور بچرخونیدش؟
آقای مون در حالی که به دقت به تریستان خیره شده بود گفت: آره….فقط در
صورتی حمله می کنه که تو یه آدم گرگ باشی.بنابراین تو نباید از چیزی
بترسی…درسته؟
تریستان با عصبانیت جواب داد: هیچ کدوم از ما دلیلی برای تریسدن نداریم ما ادم گرگ نیستیم.
و سپس نگاهش را پایین تر آورد و به موجود گرد و تیغ داری که در دست معلمش
بود نگاه کرد و پرسید : تو واقعا فکر می کنی ما باور می کنیم که این موجود
کوچک شکارچی آدم گرگه؟ این فقط یه جوجه تیغی یا یه موجودی از همین خانواده
است.
لبخند آقای مون محو شد. گفت: در آن صورت تو ترسی نداری که اونو در دست
بگیری؟ و سپس پلاگ را به زور در دست تریستان قرار داد و گفت: خیلی خوب
…بگیرش….
تریستان چاره ای نداشت جز این که دستور آمرانه او را اطاعات کند. پلاگ را
در میان دست هایش نگ داشت گرم و زبر بود. تیغ هایش سفت بودند و به دست هایش
فرو می رفتند.
تپش سریع قلب موجود کوچک در میان دست هایش حس می کرد. از میان پوشش انبوه
تیغ ها می توانست چشمان درشت و سیاهی را که به او خیره شده بودند ببیند.
اقای مون چنان که گویی از نتیجه ناراضی باشد ابروهایش را در هم کشید و گفت: پلاگ علاقه ای به تو نشون نداد اونو بده به ری.
تریستان تردید کرد. پرسید: می خواهیش؟
ری دستش را جلو آورد و گفت: چرا که نه؟ مشکلی نیست بدهش به من
ری برای مدتی که تقریبا بیش از یک دقیقه می شد آن را در دست های خود نگه
داشت.سپس گفت: فقط تیغ هاش کمی قلقلک میده و دست هامو به خارش میندازه
آقای مون گفت: ردش کن به بلا
بلا در حالی که سرش را به شدت به طرفین تکان می داد گفت: محاله بهش دست بزنم.
اموزگار با لحنی آرام و کلماتی شمرده گفت: اونو بده به بلا.
ری موجود کوچک را به طرف بلا نگه داشت بلا در حالی که هر دو دستش را به هوا
بلند کرده بود یک قدم به عقب برداشت و فریاد زد.: نه من بهش دست نمی زنم
محاله بهش دست بزنم! تو نمی تونی منو وادار کنی!

(ادامه دارد...)





ارسال توسط صادق خدری
آرشیو مطالب
امکانات جانبی

بازدید امروز: 21
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 22344

لینک های روزانه

دانلود فیلم

سایت ساز رایگان

بهراد آنلاین

کلیپ موبایل

دانلود فیلم

نرم افزار موبایل

قائم پرس