سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید : مرتبه
تاریخ : پنج شنبه 89/7/29
مهمانی در مهتاب
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابی

یک سگ بزرگ و سیاه پشت در بود
سگ در حالی که دهانش باز بود و نفس نفس می زد به داخل راهرو پرید از
تریستان و دوستانش گذشت و همراه با غرشی بلند به پلاگ ها حمله کرد


یکی از آن موجودات گرد و
خاردار را با دندان گرفت و محکم به دیوار کوبید پلاگ هنگام برخورد با دیوار
جیرجیر کرد و سپس با یک جهش پا به فرار گذاشت . چهار پلاگ دیگر که با صدای
جیرجیر می کردند به سرعت برگشتند. و به دنبال اولی با سرعت حیرت انگیزی در
راهرو به سمت دیگر پا به فرار گذاشتند.
سگ سیاه بزرگ در حالی که با تمام قدرت خود پارس می کرد و به دنبال آنها می دوید و در انتهای راهرو پیچید و از نظر ناپدید شد
در این لحظه صدایی رسا شنیده شد که گفت: می بینم که بولی رو آزاد کردید!
صدای آقای مون بود که در همان لحظه وارد هال شده بود در حالی که سرش را به طرفین تکان می داد گفت: بهتر بود که این کار رو نمی کردید.
ری فریاد زد: بذار ما بریم اون جونورای وحشی اونایی که دندوناشونو توی بدن ما فرو کردن و ما رو گاز گرفتند.
بلا با هر دو دست سر خود را چسبیده بود. هق هق کنان گفتک موهام....موهامو کندن؟
رزا او را دلداری داد و گفت: چیزی نشده
آقای مون با خونسردی گفت: من الان بولی را صدا می زنم که برگرده .بولی سگ
خیلی خوبیه ولی از آدم گرگ ها خوشش نمیاد در واقع اگه یه آدم گرگ توی اتاق
باشه بولی خیلی وحشی و خشن می شه
چشمان آموززگار می درخشیدند در حالی که به هر چهار نفر آنها خیره شده بود گفت: می خوایید بولی رو صدا بزنم بیاد؟
در این لحظه تریستان دست هایش را به نشانه تسلیم بالا برد گفت: نه خواهش می
کنم دیگه بسه. دیگه کافیه اجازه بده دوستانم برن خونه هاشون من اقرار می
کنم اونی که دنبالش هستی من هستم من یه آدم گرگم.
دهان سه نفر دیگر باز مانده بود
تریستان ملتمسانه گفت: دست نگه دار خواهش نی کنم اون سگ رو صدا نزن من تسلیم می شم. تو مچ منو گرفتی.
بلا با حیرت گفت: تریستان این حرفا چیه می زنی؟
تریستان در حالی که دست راست خود را تا شانه بالا آورد، چنانکه گویی می
خواهد سوگند یاد کند ، گفت: واقعیت داره...اون منو به دام انداخت نمی دونم
از کجا می دانست. ولی من یه آدم گرگ هستم
آقای مون پیروزانه سرش را چند بار بالا و پایین تکان داد
لبخند گسترده تر شد با صدای آهسته گفت: اینم یه پیروزی دیگه! و به سرعت به طرف تریستان رفت تا او را بگیرد.
تریستان پشتش را به دیوار چسباند و وحشت زده گفت: تو که نمی خوای منو در قفس بندازی مگه نه؟
آموزگار به نشانه تایید سرش را پایین آورد و گت: بله چیزی به نیمه شب
نمونده من باید تو رو قبل از این که شروع به تغییر بکنی توی قفس بندازم
تریستان گفت: و این یعنی این که میذاری بقیه به خونه هاشون برن؟ تو منو می
خواستی که گرفتی من خودم اقرار کردم بنابراین حالا می تونی اجازه بدی
دوستام برن خونه هاشون؟
رزا با دقت تمام به تریستان خیره شد تریستان کاملا می دید که او دارد فکر می کند
با خود اندیشید آیا او متوجه شده که من چه نقشه ای دارم؟
اگر آقای مون به بقیه اجازه بدهد که این خانه را ترک کنند آنها می توانند
همراه با کمک برگردند. انها می توانند از بزرگتر ها کمک بخواهند و مرا نجات
دهند
رزا جلو رفت و مقابل تریستان ایستاد در حالی که پشتش به تریستان و رویش به آقای مون بود گفت: من ....من هم می خوام اقرار کنم
آقای مون ناباورانه گفت: واقعا
رزا گفت: منم یه آدم گرگ هستم به همین دلیله که من و تریستان این قدر با هم صمیمی هستیم چون هر دوی ما آدم گرگ هستیم.
آقای مون هیجان زده دوباره گفت: واقعا؟ و چشمانش در حالی که برق می زدند از
رزا به تریستان و برعکس دوخته شده بود . دست هایش را هیجان زده به هم
مالید و گفت: چه خوب! چخ خوب! امشب شانس من بود . به جای یکی دو تا آدم گرگ
گرفتم.!
او دست هایش را روی شانه های ان دو گرفت و انها را به طرف انتهای راهرو هدایت کرد
تریستان پریسد می خوایی ما رو توی قفس ببری؟ پس حالا بلا و ری می تونن برن خونه؟
آقای مون جواب نداد همه آنها با آشپزخانه برد
آنجلا روی یک چهارپایه بلند در جلوی پیشخوان آشپزخانه نشسته بود و یک فنجان سفید پر از قهوه داغ در میان دست هایش داشت.
او بالا خره هاله اش را هم برداشته بود اما موهای بورش همچنان در یک توده
بالای سرش دیده می شد. همچنین لباس سفید فرشتگی اش را هم از تن در نیاورده
بود
آنجلا جرعه ای از قهوه خود را نوشید و فنجان را روی پیشخوان گذاشت و از شوهرش پرسید چی شده؟
اقای مون پیروز مندانه تریستان و رزا را به جلو هل داد و گفت : ما امشب موفق شدیم دو تا آدم گرگ دستگیر کنیم!
هر دوی آنها اقرار گردند
انجلا با خوشحالی گفت: چه خوب!
انجلا نگاهی به ساعت دیواری آشپزخانه انداخت ساعت یازده و نیم بود. گفت
حالا ما می تونیم قبل از این که بتونن امشب اسیبی به کسی برسونن اونا رو
توی قفس بندازیم
تریستان با سر سختی دوباره پرسید و این به معنی اینه که بلا و ری می تونن برن خونه..درسته؟
و در دل دعا کرد که آنها بتو انند از انجا خارج شوند.
امیدوار بود که انها بتوانند بیرون بروند و کسی را برای نجات او و رزا از دست این دو دیوانه خبر کنند.
آقای مون گفت: ما هنوز نمی تونیم اجازه بدیم اونا برن تا وقتی که مطمئن
نشیم که تو و رزا دارید حقیقت رو میگید نمی تونم اجازه بدم اونا برن
رزا فریاد زد ولی ما که اقرار کردیم ما دو تا هستیم که آدم گرگیم. اخه چه حاصلی داره که ما بخواهیم در این مورد دروغ بگیم؟
تریستان گفت: آره تا نیمه شب نشده ما رو بذار تو قفس زود باش.
من و رزا دوست نداریم امشب به هیچ آدمی بی گناهی آسیب برسونیم
رزا گفت: آره ما رو زندانی کن و بذار دوستانمون برن
آقای مون جواب نداد هر چهار نفر انها را به اتاق پذیرایی برگرداند
او گفت: وقتی که شما دو تا ثابت کنید که آدم گرگید بهشون اجازه می دم برن
تریستان یکه خورد و گفت: چی ؟ ثابت کنیم؟
آقای مون یکی از لیوان های نقره را که همچنان روی میز ناهار خوری بود
برداشت و ان را به دست تریستان داد و گفت: فکر می کنم ما می خواستیم یه
جرغه عصاره گرگ کش بنوشیم که مزاحممون شدن و کارمون نیمه تموم موند
تریستان به مایع غلیظ سرخ رنگی که در لیوان بود خیره شد قلبش به شدت می تپید
آقای مون گفت: هر چهار نفر لیوان هاتونو بردارید و محتویات اونا رو تا ته سر بکشید
بلا پرسید: من و ری هم باید بخوریم؟
آقای مون چند بار سرش را بالا و پایین آورد و گفت: بله همه باید عصاره گرگ
کش را بخورن اگه تریستان و رزا حقیقت رو گفته باشن فورا حالشون بد می شه و
اگه دروغ گفته باشن و یا کس دیگه ای هم آدم گرگ هست که ما خبر نداریم اون
وقت همه متوجه می شیم و می فهمیم
انجلا که در میان چهارچوب در ایستاده بود گفت: علف گرگ کش حال آدم گرگ ها را به شدت خراب می کند
آقای مون به تریستان و رزا گفتک خیلی خوب ثابت کنید ثابت کنید که شماها
دارید راست می گید. بذار ببینیم ایا معجون گرگ کش شما رو مسموم می کنه یا
نه
تریستان و رزا از دو طرف میز نگاهی با هم رد و بدل کردند تریستان لرزش دست رزا را می دید او لیوان را دو دستی گرفته بود
تریستان انگشتش را در مایع درون لیوان فرو کرد . گرم و غلیط بود
نگاهی به ساعت دیواری انداخت فقط بیست دقیقه تا نیمه شب باقی بود.
آقای مون گفت: یالا بچه ها...داره دیر می شه. می دونم که بعضی از شماها می
خواهید برید خونه و بعضی از شما هم باید تر قفس زندونی بشید.
آنجلا گفت: پس همه با هم لیوان هاتونو سر بکشید
تریستان نفس عمیقی کشید سپس لیوان را به لب گذاشت و شروع به نوشیدن کرد.

(ادامه دارد)





ارسال توسط صادق خدری
آرشیو مطالب
امکانات جانبی

بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 22326

لینک های روزانه

دانلود فیلم

سایت ساز رایگان

بهراد آنلاین

کلیپ موبایل

دانلود فیلم

نرم افزار موبایل

قائم پرس