سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید : مرتبه
تاریخ : پنج شنبه 89/7/29
مهمانی در مهتاب
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابی

تریستان به سمت راست حا خالی داد
گرگ خشمگین و غران محکم به دیوار خورد


گیح در اثر ضربه غرشی کرد و در حالیک ه سر پشمالویش را تکان می داد از دیوار دور شد
آدم گرگ دیگر روی ری پرید ری با پشت به زمین افتاد و غلتی زد و درست در
لحظه ای که موجود گرگ مانند آرواره هایش را باز کرد با یک غلت سرش را از
دسترس آن دور کرد
گرگ اول دوباره به سمت تریستان پرید
تریستان فضای کافی برای جا خالی دادن نداشت همراه با فریادی از خشم دست
هایش را دور کمر ان موجود حلقه و تلاش کرد او را به زمین بکوبد
بلا در حالی که گونه هایش را محک چنگ زده بود از اعماق سینه جیغ کشید: کمک....کمک
رزا با دست های مشت کرده ایستاده و اماده بود تا در صورت نیاز به کمک تریستان بشتابد
تریستان با موجود گرگ نما دست و پنجه نرم می کرد ان را به طرف زمین کشاند و سعی کرد با غلتیدن خود را به روی او برساند
ولی موجود گرگ نما قوی تر از او بود به سرعت روی تریستان قرار گرفت و همراه
با غرشی به نشانه پیروزی آرواره های پر از دندان های تیز و بلند خود را
باز کرد سپس با آن دهان باز سرش را پایین آورد تا کار او را بسازد
تریستان در حالی که به شدت نفس نفس می زد نا امیدانه دست هایش را بالا آورد
و آنها را دور سر موجود گرگ مانند حلقه کرد سر را ابتدا به یک سمت و سپس
به سمت دیگر تاب داد و با تمام قدرت سعی کرد آن را بپیچاند.
در میان حیرت تریستان آنچه در دست او باقی ماند سر گرگ بود
با وحشت و ترس گفت: آقای مون؟
سر گرگ چیزی جز یک نقاب ساخته شده از لاستیک و پوشیده شده با مو نبود آقای مون از داخل پوست گرگ لبخندی به تریستان زد
سپس رو به همه فریاد زد: بچه های عزیز هالویین مبارک....
سپس آقای مون از جا بلند شد و دست تریستان را گرفت و به او کمک کرد تا از جا بلند شود
چند قدم ان طرف تر انجلا هم نقاب گرگ را از سر برداشت صورتش سرخ و پوشیده از عرق بود موی بورش مثل نمد به پیشانیش چسبیده بود
اقای مون سرش را بالا گرفت و خندید و سپس با لحنی بشاش گفت: نمی دونید چقدر قیافه هاتون وحشت زده شده بود
انجلا گفت: ولی حالا دیگه می تونید راحت باشید ...باور کنید
آقای مون شروع کرد به کندن پوست گرگ. در همان حال گفت: ما همه ساله در جشن
هالویین این بازی رو ردیف می کنیم من و انجلا این بازی رو خیلی دوست داریم
علت این که شما چهار نفر رو برای جشن خودمون دعوت کردیم این بود که شماها
دانش اموزان مورد علاقه من هستید
تریستان که همچنان در اثر تقلا و درگیری با آقای مون نفس نفس می زد و می لرزید به سمت رزا نگاه کرد
رزا با دست های مشت کرده و صورتی برافروخته از خشم فریاد زد: شما ...شما می خوایید بگید که اینا فقط یه تفریح بود؟
آقای مون و همسرش به نشانه تایید سرهایشان را تکان دادند.
آموزگار گفت: بله همه اونا یه بازی و شوخی بود . به جز یه چیز کوچیک...و اون این که انجلا و من حقیقتا آدم گرگ هستیم!
نفس در گلوی تریستان گیر کرد نگاهش روی چهره خندان آموزگار و همسرش یخ زد
ولی آقای مون و انجلا ناگهان زیر خنده زدند
آقای مون گفت: شوخی کردم همه اینا فقط یه شوخی بود باور کنید
انجلا گفت: ما دوست داریم به بچه ها هالویینی هدیه بدیم که هیچ وقت فراموشش نکنن
آقای مون پرسید : راستشو بگید...شما هیچ وقت می تونید این هالویین را فراموش کنید؟
هیچ کس جواب نداد
تریستان شوک زده تر از آن بود که قادر به گفتن چیزی باشد
بالاخره این ری بود که سکوت را شکست بنابراین چیزی به اسم آدم گرگ وجود نداره؟ شما که واقعا فکر نمی کنید یکی از ما ادم گرگ باشه؟
انجلا جواب داد: نه فکر نمی کنیم
و آقای مون گفت: همه اینا یه بازی و شوخی بود شما که واقعا به آدم گرگ اعتقاد ندارید؟ ...دارید؟
رزا گفت: در این صورت ایا حالا دیگه ما می تونیم بریم خونه هامون؟
آقای مون با حرکت سر جواب مثبت داد و افزود : بله ...مهمونی ها هم تموم شد...شما حلا دیگه می توین دبرید
انجلا داشت با هر دو دست موهایش را مرتب می کرد گفت: ضمنا نگران نباشید اونقدرها هم که به نظر میرسه دیر وقت نیست
هنوز نیمه شب نشده.
اقای مون گفت: من ساعت ها رو یه کمی جلو کشیدم که شما بتونید زودتر برید
خونه... و ساعت ها خود را جلوی آنها گرفت و ادامه داد: هنوز سه چهار دقیقه
دیگه به نیمه شب باقیه
او به سمت ساعت دیواری رفت و عقربه ها را روی زمان صحیح قرار داد
رزا نفس عمیقی کشید و گفت: اوه من که باور نمی کنم! خیلی ترسیده بودم ولی همه اش یه شوخی بود.
بلا در حالی که سر خود را به طرفین تکان داد گفت: من که تا حالا تو عمرم تا این اندازه نترسیده بودم.
آقای مون گفت: امیدوارم که همه شما ما رو عفو کنید. من و انجلا همه ساله
این مهمونی رو برای دانش آموزان خاص خودم تدارک می بینم. فقط قصدمون این
بود که شماها یه هالویین پرخاطره داشت هاشید که تا سال های سال در یادتون
بمونه
تریستان به طرف در به راه افتاد پاهایش هنوز می لرزیدند و قلبش در سینه به شدت می تپید.
گفت: پس ما دیگه می تونیم بریم؟
آقای مون ضمن تایید با سر گفت: بله مهمونی دیگه به پایان رسیده
آنجلا جلوی در دوید و راه آنها را سد کرد و با مهربانی گفت: خواهش می کنم
بمونید و قبل از این که برید با یه لیوان شربت سیب گلویی تازه کنید
رزا گفت: نه خیلی ممنون دیگه خیلی دیروقته و باید زودتر بریم خونه
تریستان گفت: پدر و مادرم از این که من ساعت یازده به خونه بر نگشتم خیلی عصبانی خواهند بود
آقای منو گفت: لطفا به آنها بگو که همه اش تقصیر من بود و من بعدا شخصا از اونا عذر خواهی می کنم
آنها از کنار توده پوست های گرگ روی زمین گذشتند و به طرف در جلو رفتند
آقای من به طرف در رفت و شروع به ور رفتن با زبانه فلزی قفل ان کرد
سپس با کف دست محکم به پیشانی خود زد و گفت: اه صبر کنید ..از بیخ و بن فراموش کرده بودم
و سپس رو به همسرش کرد و گفتک انجلا لطفا دکمه توی قفسه کتاب رو فشار بده من فراموش کرده بودم که درهابه صورت الکترونیکی قفل می شن
انجلا به طرف قفسه کتاب شتافت و با پشت دست چند تا از کتاب ها را کنار زد
تریستان یک جعبه کنترل سیاه رنگ را دید که روی ان سه دکنه قرمز وجود داشت
انجلا جعبه را برداشت و انگشت خود را روی دکمه بالایی گذاشت و ان را فشار داد
فریادی از حیرت از گلویش خارج شد: آه نه! ... و در حالی که دکمه قرمز رنگ
را در دست داشت رویش را به طرف انها کرد و گفت: دکمه کنده شد!
آقای مون دوباره شروع به کشیت گرفتن و ور رفتن با زبانه سنگین فلزی کرد و
در همان حال گفت: خیلی خب..برش گردون سر جاش اونو برش گردون سر جاش و
دوباره فشارش بده تا این بچه ها بتونن برن خونه هاشون
انجلا به طرف قفسه کتاب برگشت و سعی کرد دکمه را در جای خود قرار دهد و پس از لحظه ای گفت: چفت نمی شه...سر جاش چفت نمی شه
آقای مون با قدم های سنگین و آرام و با طمانینه به طرف قفسه کتاب رفت و در حالی که دکمه را از انجلا گرفت: گفت بزار امتحان کنم.
سپس دکمه را روی جعبه کنترل گذاشت و پس از قدری تلاش گفت: اینم از این! حالا سر جاش قرار گرفت
و دوکه را فشار داد.
یک بار...دو بار..و بار سوم
با ناراحتی گفت: کلید خراب شده و کار نمی کنه به نظر می رسه که کنترل قفل خراب شده باشه.
تریستان ناگهان موجی از ترس را در تیغه پشت خود حس کرد با عصبانیت پرسید :
خب...این یعنی ه؟ حالا چه طوری می تونیم از اینجا بریم بیرون؟
آقای مون جواب داد : نمی تونیم ..ما فعلا این جا گیر افتادیم.!

(ادامه دارد)





ارسال توسط صادق خدری
آرشیو مطالب
امکانات جانبی

بازدید امروز: 21
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 22344

لینک های روزانه

دانلود فیلم

سایت ساز رایگان

بهراد آنلاین

کلیپ موبایل

دانلود فیلم

نرم افزار موبایل

قائم پرس