سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید : مرتبه
تاریخ : پنج شنبه 89/7/29
مهمانی در مهتاب
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابی

تریستان فریاد زد: نه ما باید بریم خونه و دیوانه وار دسته زبانه را با هر دو دست گرفت و سعی کرد ان را عقب بکشد

ولی دسته حرکت نکرد
بلا با صدای لرزان فریاد زد: شما باید بذارید ما از این جا بریم بیرون ! تقریبا نیمه شبهو ...
بنگ...بنگ....
تریستان صدای زنگ ساعت دیواری را دوباره شنید
رزا پرسید : شما نمی تونید میله های پنجره ها رو بردارید ما می تونیم از پنجره بریم
آنجلا گفت: من اون دکمه رو هم فشار دادم ولی اون هم کار نمی کنه واقعا متاسفم ..یه جای کار عیب پیدا کرده
بنگ...بنگ...
تریستان همچنان به در جولی ور رفت. سعی کرد به طور همزمان هم زبانه را عقب بکشد و هم دستگیره را بچرخاند
آقای مون گفت: فایده نداره...اخه الکترونیکیه
بنگ....بنگ......
انجلا گفت: ما می تونیم با استفاده از تلفن کمک بخواییم .مطمئنم که تلفن کار می کنه.
بنگ....
تریستان غرید: دیگه خیلی دیره...حالا دیگه وقت برای چنین کاری باقی نمونده!
تغییری را که داشت در او به وجود می آمد حس می کرد ...تغیری که در تمام شب های چهاردهم ماه حس کرده بود
همزمان با شروع رویش موهای زبر و تیره از زیر پوستش دست ها و پاهایش شروع به خاریدن کردند
غرشی کوتاه در اعماق سینه اش اغاز شد و راه خود را به سمت گلویش باز کرده و از خرخره اش بیرون آمد
یک باز دیگر جسم تریستان شروع به تغییر کرده بود
گوش هایش رو به بالا رفتند موهای زبر همه جای بدنش را پوشاند دندان های
بلند نوک تیز از لثه هایش بیرون زدند کف داغ دهانش روی زمین ریخت
بدنش هر لحظه کشیده تر و کشیده تر می شد
پوست او کش می آمد و همراه با تغییر شکل استخوان هایش به هم می ساییدند
شناخت رنگ از چشمانش رخت بربست
او اکنون دنیا را فقط سیاه و سفید می دید..بدان گونه که از چشم یک حیوان دیده می شد...
و گرسنگی را حس کرد.
گرسنگی وحشتناکی شکم او را به قار و قور انداخت
و دست هایش را بالا آورد و دست هایی که اکنون شکل پنجه های گرگ را داشتند با چنگال های بلند و خمیده.
عوووووووووووو!
سرش را به سمت رزا برگرداند له رزا هم در حال تغییر بود
رزا در قالب گرگ با پنجه هایش هوا را چنگ می زد
نهری از بزاق غلیظ از کنار دندان های خمیده اش به پایین جاری بود
او نیز از گرسنگی می غرید همان گرسنگی که تریستان احساس کرده بود
تریستان برگشت و به آقای مون خیره شد
آموزگار دستش را دور شانه همسرش حلقه کرده بود و با چشمانی از حدقه بیرون زده از شدت ترس و وحشت می لرزید
تریستان با خود گفت: ای کاش به حرف ما گوش داده بود .رزا و من پیش از او اقرار کردیم . به او گفتیم که ما ادم گرگ هستیم.
ولی مردک احمق حرف ما را باور نکرد
بنگ....بنگ...
آخرین دو ضربه زنگ ساعت!
تریستان سرش را به سمت پنجره چرخاند.قرص ماه کامل اکنون در اوج آسمان قرار
داشت انقدر بالا رفته بود که از پنجره دیده نمی شد. انعکاس نور آن بر فراز
درختان از میان میله ها به درون می تابید او و رزا با پنجه هایشان به قالی
کشیدند. سپس به سمت آقای مون انجلا و بلا و ری حرکت کردند.
انجلا جیغی زد: نه خواهش می کنم....خواهش می کنم!
رزا غرید : شما مهلت و محدودیت بازگشت ما به خونه رو نادیده گرفتید
و تریستان آهسته گفت: پدر و مادر ما....اونا می خواستن که ما قبل از ساعت
یازده خونه باشیم..اونا می خواستم ما خونه باشیم تا کسی اینن وضعیت رو
نبینه!
چهار قربانی لرزان پشت به دیوار اتاق پذیرایی ایستاده بودند و سراپا می لرزیدند.
تریستان و رزا در حالی که آرواره هایان به هم می خورد و زبان های رزاشان
دندان های خمیده بلند شان را می لیسید هر لحظه به قربانیان خود نزدیک تر می
شدند
رزا با خشم گفت: ولی حالا شما به راز ما پی بردید!
و تریستان غرید : و حالا ما دیگه نمی تونیم اجازه بدیم که هیچ یک از شما زنده از این جا بیرون بره!

(ادامه دارد)





ارسال توسط صادق خدری
آرشیو مطالب
امکانات جانبی

بازدید امروز: 19
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 22342

لینک های روزانه

دانلود فیلم

سایت ساز رایگان

بهراد آنلاین

کلیپ موبایل

دانلود فیلم

نرم افزار موبایل

قائم پرس