بازدید : مرتبه
تاریخ : جمعه 89/7/30
سه داستان کوتاه و خواندنی
ادامه مطلب...


ارسال توسط صادق خدری
داستان جالب “نقش حیوان در زندگی یک بچه “
ارسال توسط صادق خدری
بازدید : مرتبه
تاریخ : جمعه 89/7/30
سرانجام قصه چت

شدم با چت اسیر و مبتلایش / شبا پیغام می دادم از برایش


به من می گفت هیجده ساله هستم / تو اسمت را بگو، من هاله هستم


بگفتم اسم من هم هست فرهاد / زدست عاشقی صد داد و بیداد


بگفت هاله ز موهای
کمندش / کمان ابرو و قد بلندش


بگفت چشمان من خیلی فریباست / ز صورت هم نگو البته زیباست


ندیده عاشق زارش شدم من / اسیرش گشته بیمارش شدم من


ز بس هر شب به او چت می نمودم / به او من کم کم عادت می نمودم


در او دیدم تمام آرزوهام / که باشد همسر و امید فردام


برای دیدنش بی تاب بودم / ز فکرش بی خور و بی خواب بودم


به خود گفتم که وقت آن رسیده / که بینم چهره ی آن نور دیده


به او گفتم که قصدم دیدن توست / زمان دیدن و بوییدن توست


ز رویارویی ام او طفره می رفت / هراسان بود او از دیدنم سخت


خلاصه راضی اش کردم به اجبار / گرفتم روز بعدش وقت دیدار


رسید از راه، وقت و روز موعود / زدم از خانه اندکی زود


چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت / تو گویی اژدهایی بر من
آویخت


به جای هاله ی ناز و فریبا / بدیدم زشت رویی بود آنجا


ندیدم من اثر از قد رعنا / کمان ابرو و چشم فریبا


مسن تر بود او از مادر من / بشد صد خاک عالم بر سر من


ز ترس و وحشتم از هوش رفتم / از آن ماتم کده مدهوش رفتم


به خود چون آمدم، دیدم که او نیست / دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست


به خود لعنت فرستادم که
دیگر / نیابم با چت از بهر خود همسر


بگفتم سر گذشتم را به «جاوید» / به شعر آورد او هم آنچه بشنید


که تا گیرند از آن درس عبرت / سر انجامی ندارد قصه ی چت



ارسال توسط صادق خدری
بازدید : مرتبه
تاریخ : جمعه 89/7/30
مرد جوان مسیحی که مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیک بود
، به خدا  اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خدا و مذهب می شنید
مسخره میکرد. شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش
بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود. مرد جوان به بالاترین نقطه
تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود. ناگهان، سایه
بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی تمام وجودش را فرا
گرفت. از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ را روشن کرد.
آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!



ارسال توسط صادق خدری
بازدید : مرتبه
تاریخ : پنج شنبه 89/7/29
مهمانی در مهتاب
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابی

رزا غرشی حیوانی از گلو خارج کرد : گوشت! در حسرت یک کمی گوشت هستیم!
ادامه مطلب...


ارسال توسط صادق خدری
<      1   2   3   4   5   >>   >
آرشیو مطالب
امکانات جانبی

بازدید امروز: 12
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 22267

لینک های روزانه